جایی برای قلب های کم تپش

یادداشت های من برای شما

مغازه کتاب فروشی

۱ بازديد
در این چند وقت که خودکارم روی میز مانده بود فرصتی به خودم دادم تا بازدیدی از کلیه خاطراتی که با هم ساختیم بزنم، از همان اول اول زمانی که همه چیز فقط به چند جمله کوتاه ختم میشد، زمانی که ژانر مشخصی نبود و المان خاصی در جملاتم وجود نداشت؛ از همانجایی که سفرم آغاز شد و جلو آمد از خاطرات زیبا، شیرین، تخل، یا حتی بد هم گذر کرد و کار به جایی رسید که دیگر تیغ قضاوت هم روی آن کند شد و کلمات و جملاتم با قلبم و مسیر و زیبایی اش را با مغزم انتخاب کردم حاصلش شد این مغازه چند در چند.
مغازه ای که تمام تلاشم را کردم تا نمایشش در هر چهار فصل سال برایت زیبا باشد، جایی که در آن قبل از خرید یا مطالعه یا رشد اول همه را به آرامش در آن دعوت میکنم؛ جایی که دوست دارم همه به آن بیایند و برگی از احساس خودشان به دیوار یادگاری اش اضافه کنند، دوس دارم در آن همه با من حرف بزنند تا یادم نرود این نور زرد رنگ و این کتاب ها باعث وجودتان برای من شده است.
اره سخته اما گاهی اوقات میزنم من به تخته...
اوج عشق کارم از تک تک جزئیات اول صبحم شروع هر روزم شروع میشود از صدای باز کردن قفل تا جارو کشیدن دم در و روشن کردن سماور و آماده شدن برای حضور همه دوستانم؛ آن هم در پاییزی پر بارش که با پالتو ها و کت ها رنگارنگ به مغازه من می آیید؛ تورم و اقتصاد و همه بدی های سیاه را فراموش میکنید و برایم از کتاب هایی که خواندید، یادداشت هایی که نوشتید خاطرات شیرینتان با کسی که دوستش دارید برایم میگویید؛ من رسپی دمنوش معروفم را به خاطر می آوردم با ریختن عسل و آب لیمو و نعنا و گل گاو زبان به همراه به لیمو و بهار نارنج و کمی چای ترش عطری صمیمانه و با یک فنجان دمنوش عشق خود را به تک تکون ابراز میکنم.
دقیقا مثل حالت متن هایی که برایتان مینویسم بالحنی ادبی و محترمانه شروع میکنم و کمی بعد ناخواسته میبینم که دارم صمیمانه برایتان جمله بندی میکنم
دوسدارم فقط در اول صبح و موقع غروب آفتاب رادیو مغازه ام روشن شود، دوسدارم از آن آهنگ هایی با ساز های مورد علاقه ام پخش شود، دوسدارم گل هایم همیشه سبز و چند میز مطالعه ام خالی نباشد، میخواهم شب که میشود با مهمانانم مغازه ام را ببندم، میخواهم مکانی داشته باشم که در تاریخ نماند، میخواهم به معنای واقعی کلمه لحظه را به همه هدیه کنم.
دقیقا مثل حالت متن هایی که برایتان مینویسم با لحنی ادبی و محترمانه شروع میکنم و کمی بعد ناخواسته میبینم که دارم صمیمانه برایتان جمله بندی میکنم.
اما در یکی از همان روز ها که نسبتا هوا گرمتر بود و مغازه شلوغتر، موقعی که چند نفر به قصد مطالعه پشت میز بودند و چند نفر هم به قصد خرید جلوی صندوق ایستاده و منتظر بودند و بوی قهوه دم شده فضای مغازه را گرفته بود همه توجهشان به حرف یک نفر جلب شد؛ دختر بچه کوچولویی که داشت کتاب داستانی برای خود میخرید؛ قبل از اینکه از بقیه پولش را از من بگیرد پرسید که آقا....
آن شخصی که عکسش را به دیوار پشت سرتان زدید چه کسی است؟
پشت نگاه معصومانه آن دختر تقریبا ده یازده نگاه دیگر به من خیره شد و فهمیدم که این سوال، سوال همه آنها نیز بوده است...
به او گفتم من پاییز که شروع فصل ریزش برگ هاست را با عشق شما مشتریانم گذراندم اما این عکس چیزیست که با آن از زمستان را نیز عبور میکنم
در آن لحظه آن کودک متوجه نشد که منظورم چیست اما فکر کنم بقیه فهمیدند که در شروع زمستان قرار است این صندلی اضافه پشت دخلم هم صاحب پیدا کند.
پاییز به آخرای خود رسید ، چون که همه برگ ها ریخته بود تابلو مغازه ام کامل مشخص شده بود و دیگر آمدن مشتری هایم را قبل از اینکه از خیابان عبور کنند و به در برسند میدیدم...
کم کم دانه های برف از سبد مهر خداوند سر خوردند و رنگ سفید شد پس زمینه هر چیزی که میدیدم دقیقا یک ساعت بعد از اینکه بخاری را روشن کردم بخار تمام شیشه های مغازه را گرفت، صدای رادیو کم بود و داشتم کتاب شازده کوچولو را میخواندم که چشمم به از پنجره بخار گرفته به آن سمت خیابان افتاد و توانستم تشخیص بدم که یکی دارد رو به مغازه از خیابان عبور میکند اما یک چیزش متفاوت بود چیزی که توجه مرا شدیدا در برگرفته بود...  بوی عطر، عطری آشنا که باعث شده بود نتوانم هیچ چیز دیگری را غیر از اون ببینم، دیدم که به سمت در نرفت و مستقیم با قدم های آرام و راحت به سمت پنجره ای آمد که من در آن سمتش نشسته بودم؛ کمی مکس کرد و بعد با دست دستکش به دستش بخار روی شیشه را کنار زد....
 
آن قاب عکس سوال برانگیز زنده شد...
 
 
ادامه دارد...

نامه بدون گیرنده

۰ بازديد
قطار کلمات عجیب و غریبم باز به راه افتاد، بعد از گذشتن از کوه احساس و دره  منطق رسیدم به ایستگاهی که هرچند وقت یکبار سری به آن میزنم، منظورم همان قصر شیشه ای ساخته شده در قلبم که تقریبا اولین چیزی بود که در این شخصیت جدید شکل گرفت در همان سال های خیلی دور که خجالتی بودم و توانایی بیان حتی کلمه ای نداشتم، مثل یک جوانه  شروع به روییدن کرد و روز به روز بر شاخ و برگ های تجربه و کلماتش اضافه شد تا جایی برسد که این کلمات زنجیر وار به هم وصل شود و معنایی پیدا کند که شاید روح و قلبت را لمس کند... .
آری این رویا محقق شد من جملات زیادی خلق کردم ؛خیلی ها را نوشتم، خیلی ها را بیان کردم و خیلی ها را در درون خودم حبس، اما چیزی که همیشه برایم هم دشوار و هم شیرین بوده نوشتن درباره همانیست که این آلبوم خاطرات را برایم ساخته، همانی که سالیان سال است برایش مینویسم و امشب از آن شب هایی است که میخواهم این آلبوم را ورق بزنم،  با اینکه هنوز بسیاری از این صفحات خالی است اما مرور ثانیه به ثانیه همین مقدار صفحات پر هم شیرین است و بس... .
من کتاب های بسیاری خوانده ام، فیلم های زیادی دیده ام، به سفر های زیادی رفته ام حتی در اعماق تخیلات خودم چیز های عجیب و غریب زیادی دیده ام اما هیچکدام به زیبایی آن لبخند ساده ات که من را میخکوب بند بند جزئیات صورتت کرد نرسید و هیچکدارم آن طور که تو به روی من خندیدی در ذهنم حک نشد، همان صبح زودی که بر حسب عادت یا وظیفه باید در کنار هم قرار میگرفتیم در همان ساعت ها وقتی هر دویمان از شد بی خوابی مبتلا به بی حوصلگی و خستگی بودیم و بر حسب وظیفه مجبور به خندیدن در همان ساعت صبح بودیم؛  تو با من جوری مهربان بودی که من دیگر هیچ نیازی در اطرافم حس نمیکردم، عجیب نیست؟!  عادی ترین روزی که هر کدام از ما میتوانیم در زندگیمان داشته باشیم ناگهان با مقداری لبخند تبدیل به به یاد ماندنی ترین لحظه زندگی ات می شود.
 
اما گاهی اوقات کوتاهی کردم به اقتضای سنم نیمه پر لیوان را ندیدم ، جایگاه و داشته های خود را ندیدم؛ شدت نشستن مهرت بر دلم بر جایی رسید که حسرت شاعر نبودنم بر دلم ماند تا برایت از علاقه ام شعر بگویم و برای دیگران شعر تو را...
حسرت خوردم که چرا نقاش نشدم تا شاید بتوانم آن روی ماهت را بر روی بوم نقاشی ام درست همانطور که در آن صبح به یاد ماندنی در دلم ماندی بکشم... ،  آری حسرت های زیادی از کل نکرده هایی که شاید میشد یا میتوانستم برایت بکنم در دلم کاشتم و با گذر زمان به خود آمدم و دیدم درخت یاد و خاطره ات هزاران کلمه را در کنار هم چیده است و من فقط با همین کلمات و توصیفت در همین جملات در طی سالیان سال برای کسانی که در دنیای من بودند تصویرت را همانطور که باید خلق کردم و با همین کلمات شعرت را طوری سرودم که در این جامعه که شاملو و آیدا تمام خط خطی های عاشقانه جوانان را میسازد، بتوانم روح آنان را لمس کنم.
من کوچک بودم و میخواستم برای یک نفر مهم باشم میخواستم یک نفر رنگ مورد علاقه ام، غذای مورد علاقه ام،کتاب مورد علاقه ام ‌را از من بپرسد و گاهی برای خود شیرینی کردن هم که شده رنگ لباسش،رنگ مورد علاقه ی من باشد.
می خواستم همان یک نفر تاریخ تولدم را فراموش نکند بیرون که میروم بگوید مراقب خودت باش و من به خاطر او هم که شده مراقب خودم باشم. من میخواستم یک نفر مدام از من بپرسد، مدام از خودش بگوید... بپرسد من کجا می‌روم،چه می‌پوشم،چه می‌خوانم،چه می‌خواهم...  می خواستم یک نفر هر صبح،به من صبح به خیر و هر شب به من شب به خیر و در میانه ی روز «دلم برایت تنگ شده» بگوید یه نفر حواسش به گریه هایم و نگاهش به خنده هایم باشد
 
آری دنیای کوچکی بود و دلی کوچک ولی خالی از محبت در سینه داشتم، از میلیارد ها آدم روی کره زمین فقط یک نفر را برای قلبم مد نظر داشتم، اما زمانه آن روی دیگرش هم به موقعش برایمان رو کرد، اگر بخواهم لحظه دقیقش را پیدا کنم همان لحظه ای بود که برای اولین بار دستم را روی شن ها بیابان گذاشتم، همان لحظه که بالای سرم میلیارها ستاره دیدم، همان لحظه که دیدم مثل من و احساساتم تعداد زیاد و بی شماری وجود دارند،  همان لحظه که از آن جمعیت رقصان دور آتش در آن شب تاریک که نور ستاره ها روشناییمان بود نتوانستم تو را پیدا کنم...
 
همان لحظه بود که ترسیدم و با خود گفتم تروخدا جای دوری نباشی، تروخدا همین حوالی باشی، این صحرا خیلی بزرگه و نمیخواهم دل نگرانت باشم اما آن شب طولانی که به اندازه یک عمر برایم گذشت بدون تو سر شد، با اینکه در میانه تابستان بود، از شدت سردی بدنم توانایی حرکت نداشتم، صبح شد زمانه این تن بی حرکت من را به تو رساند، تویی که جلویم دراز کشیده بودی و مثل من تنت سرد بود، تویی که حرکت نمیکردی و مثل من دست و پایت خشک بود، تویی که خنده بر لب نداشتی و مثل من اخم کرده بودی؛ همه چیزمان دقیقا مثل هم بود جز اینکه من نفس میکشیدم و تو دیگر نفس نمیکشیدی.
 
میگویند در مواقع بحرانی مغز انسان توانایی دست یابی به دفن شده ترین خاطرات راهم دارد؛ یادم می آید آن موقع که تن بی جانت را در آغوش گرفتم مدام به صورت نا خدا گاه آن ترانه معروف گیلکی را زیر لب میخواندم:
بیا مره یاری بدن (بیا منو یاری کن)
می دیله دیل داری بدن (به دلم دلداری بده)
کی زندگی همش غمه ( همه ی زندگی غمه)
یه دونیا غم می همدمه ( یه دنیا غم همدمه)
ننی چیجور غم دارمه (نمیدونی چه غمی دارم )
تره می ور کم دارمه ( تورو کنارم کم دارم )
می آرزو می دیل خوشی...انه که تو بیی نشی (همه ی آرزو و دلخوشی من اینه....که بیای و نری)
 
میدانی چند وقت گذشته؟ 
 
از آن روز دیگر مثل سابق نشدم، با یاد و خاطره اش نقابی از لبخندی برای خود ساختم تا دیگران نفهمند که آن سرمای جسم بی جانت هنوز که هنوز در دلم مانده، از آن روز عادتم قدم زدن در پارک های سعادت آباد و نشستن روی نیمکت های شهری است، از آن روز فرق من و تو فقط مقداری تپش قلب و مقداری تتفس بود.

آری این منم یک پسر جوان که حسابی پیر است.

آزاد مثل موهای رقصان در باد

۱ بازديد
حسین پناهی می‌گوید:
کلماتی هست که می‌میرند، کلماتی هست که کلماتِ دیگر را می‌بلعند، کلماتی هست که با هیچ پاک‌کنی پاک نمی‌شوند، کلماتی هست که در خواب راه می‌روند، کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است، کلماتی هست که مثلِ تخته‌سنگ‌های دامنه‌ی کوهستان خیس از بارانِ شبانه‌اند و در زیرِ نورِ ستارگان برق می‌زنند، کلماتی هست که هیچ‌وقت به دنیا نمی‌آیند، کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند، کلماتی هست که مادر ندارند، کلماتی هست که خود را می‌سوزانند، کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند، کلماتی هست که بستگی دارند، کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول می‌کنند، کلماتی هست که سرِ زا می‌روند، کلماتی هست که تنهایند، کلماتی هست که دزدیده می‌شوند، کلماتی هست که دل را به لرزه می‌اندازند،کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار می‌چسبد.

 

بگذار همین اول سراغ اصل مطلب برویم، بگذار تا از مقدمه و شعر و تفصیر و احساسات احاطه شده روی مرز خیال و واقعیت عبور کنیم تا شاید بهتر همدیگر را بفهمیم، ما که دیگر روز و شب برایمان معنی ندارد و در هر دو صورت در تاریکی گرفتار شده ایم، ما که دیگر سیاه و سفید هم یادمان رفته و در این روزگار خاکستری ناتوان ماده ایم، مایی که جوانیمان را در لا به لای جملات ترسناک میگذرانیم، گمانم دیگر آن روزها به سر رسیده باشد که می‌گفتند این مردم هر چه سرشان بیاید حقشان است. امروز هیچ‌ ظلمی حق این مردم نیست و جان همه عزیز است، بی‌آن‌که حتی نام و نشان تمام این جان‌های عزیز را دانسته باشیم. این روزها تازه داریم می‌فهمیم که دوست داشتن کسی که تنها اشتراکش با ما زیستن در یک محدوده جغرافیایی مشترک است، چه حسی دارد. می‌فهمیم که بزرگ‌ترین آدم‌ها آن‌هایی نیستند که نام‌شان ورد زبان‌هاست که بزرگ‌ترین آدم‌ها می‌توانند ساکن کوچک‌ترین و مهجورترین شهرها باشند. تازه این روزهاست که می‌فهمیم قوی‌ترین پدرها و مادرها با ما در همین سرزمین زندگی می‌کرده‌اند. آدم‌هایی که تا همین چند ماه پیش زندگی معمول خودشان را داشتند و حالا وارد حماسی‌ترین روایت زندگی‌شان شده‌اند. پدر و مادرهایی که خودشان به‌تنهایی کتابند، مدرسه‌اند، دانشگاهند و خشم صدایشان از بغض گلویشان بزرگ‌تر است. گاهی در این روزها حیرت می‌کنیم که جسورترین آدم‌ها نه هنرمندند، نه صاحب‌نام که مردم عادی‌اند و حالا خشم‌مان خطوط داستانی‌مان را به‌هم رسانده. داستانی که من اسم این فصلش را گذاشته‌ام:‌ «نترسیدن»
من در این دوران در درونم کوه هایی را فرو ریختم، احساسات زیادی را در درون خودم سرکوب کردم، شاید دیگر آن آدم قبل نشوم، شاید دیگر نتوانم همه آن رویا ها را تداعی کنم، چرا که همه مان به این جمله کمدی سیاه عادت کرده ایم که این روز ها زیاد میشنویم که میگویند: از ما که گذشت..
اما از این دنیای ویران شده ما جوانان بدون تاریخ هنوز یک ساختمان آجری باقی مانده، همان ساختمانی که در آخرین لحظات هر آخر شب درست زمانی که زانو هایت را در آغوشت میگرفتی آجر به آجر ساختی و آن امید بود... نه برای خودمان، براین کسی که دوستش داشتیم، یا بهتر است بگویم برای خودمان در کنار کسی که دوستش داریم .
امید به تماشای خنده هایشت با موهای رقصان در باد ، امید به گرفتن دستانش در وسط ازدهام میدان ولی عصر، به در آغوش کشیدنش در ایستگاه تئاتر شهر، به بوسیدن پیشانیش در پشت همه چراغ قرمزی های شهر...
خوش به حال خدا...
فقط تصور کن از اون بالا همه این تصاویر خلق شده توسط ما را میبیند و چه عشقی میکند از این همه زیبایی،این همه عشق، این همه آزادی...
آزادی که در آن نگران چشم های دیگران نیستیم، نگران دیروقت شدن و تاریکی هوا نیستیم، نگران لحظه جدایی و شب بخیر گفتن هایمان در دم در خانه های یکدیگر نیستیم چون در بهاری که شکوفه هایش بر روی سرنوشتمان میریزند...
در تابستانی که آفتاب صلح بر ما میتابد...
در پاییزی که صدای قدم هایمان روی برگ های خشک شده موسیقی دل نواز خلق میکند...
و در زمستانی که دانه های برف روی موهایمان مینشیند؛ ما همدیگر را داریم و  با هر لحظه نفس کشیدن در این دنیا فریاد میزنیم که ما هنوز هستیم، ما هنوز و جود داریم.

قلب های نزدیک به هم

۰ بازديد
خیلی وقت پیش با عواطفم کنار آمدم، دست تقدیر قلم را به سرنوشتم سپردم، خواستم فقط در مواقعی که چیزی روحم را جلا میدهد قلم را بر دست بگیرم، اما به این فکر نکردم که این جلا داده شدن روحم، ممکن است پیامدی عجیب با خود داشته باشد به نام بی احساسی، آری...  چیزی که تا به الان جزو صفات بارز این پسرک دست به قلم بوده است، چیزی که با آن لانه کبوتری در دل همه آدم های زندگی اش ساخت....
راستش برای مدتی فکر میکردم این عادت را کنار بگذارم و کلمات را در باغچه قلبم دفن کنم، اما نتوانستم، نتوانستم بیخیال شوم، مگر میشود بیخیال خاطرات عاشقانه شد، مگر میشود آن روز های رویایی را پشت سر گذاشت، مگر میشور آن صورت زیبا را از یاد برد...
من هزاران بار این آلبوم را ورق زدم، دفعات زیادی با بال های خیالی ام در آسمان پرواز کردم، در لا به لای ابر ها و هفت لایه آسمان دنبالت گشتم تا تورا پیدا کنم خیلی سال پیش بود که گفتم تو را دیگر باید در آسمان ها دنبالت گشت، چه حسی دارد تماشایت در لا به لای هزاران ابر درست همان لحظه که خورشید چشمش را کم کم روی ما میبندد و کل آسمان و زمین به رنگ سرخ در می آید، همان سرخی که همیشه روی لبانت جاری بود و با هر لبخند نگاهم را از دور ترین فواصل میدزدید.
یادم است قبل از همه این اتفاقات، قبل از این تخیلات کودکانه من، قبل از آن تراژدی بیابان، در همان روز گرم تابستانی، همان تاریخی که شبش سر از پا نمیشناختی برای سالیان سال برایم در اولویت بود و برایش تلاش میکردم تا شاید بتوانم بخندانمت، آخ که نمیدانی چه حسی داشت آن روز ها، تا به حال جایی شنیده اید که آغوش هم مزه داشته باشد؟  اما من بار ها و بار ها طعم آن آغوش شیرین را چشیدم و غرق شدم، تا به حال انسانی را دیده اید که از غرق شدن احساس شادی کند؟ من حتی از غرق شدن در درونت هم شاد بودم.
میدانی که دفعات زیادی سعی کردم تا زود تر خودم را به تو برسانم، میدانی که خیلی وقت ها دلتنگی امانم را میبرید و قید همه چیزم را میزدم خطوط روی پوستم و روان پریشانم گواهی میدهد که در نبودت تنهایی سختی را پشت سر گذاشتم، اما هر دفعه در رویاهایم، همان جا که تصویرت را روی تک تک دیوار هایم کشیده ام می آمدی و برایم شعر میخواندی... همان ترانه معروف گیلکی که میدانستی چقدر دوست دارمش را آرام آرام دم گوشم زمزمه میکردی...
 
چره از من دیلگیری دیلگیری من گنایی نارمه
(چرا از من دلگیری من گناهی ندارم)
بوخودا من تی عشقه تی عشقه یار به می دیل دارمه
(به خدا من عشق تو رو در سینم دارم)
چره از من دیلگیری دیلگیری من گنایی نارمه
(چرا از من دلگیری من گناهی ندارم)
بوخودا من تی عشقه تی عشقه یار به می دیل دارمه
(به خدا من عشق تو رو در سینم دارم)
کی بگفته تره کر کی بیگیفتم بیخبر من ایته یار دیگر
(کی بهت گفته که من بی خبر یار دیگه ای گرفتم)
همه تی دشمنیدی خواییدی کی مره یار تاودید از تی نظر
 
(همه دشمن تو هستن که میخوان منو از چشمت بندازن)
من با همه این خاطرات در دنیایی که دیگر تو را در آن نداشتم زندگی کردم، شب ها پشت فرمان برایت میخواندم و روز ها بین مردم برایت میخندیدم، خودت گفتی که هیچگاه نگریم تا موقعی که باز یکدیگر را در جای بهتری ببینیم، حال که کنار توام میخواهم زمان را فراموش کنم...
 
تا بتوانم کنارت همیشه در کنارت تنها باشم.
 
به قول جبران خلیل جبران: «تو به تنهایی جهان منی»
 
پرستار (هنگام گذاشتن نامه درون پاکت): فکر میکنی میتوانی پدایش کنی؟
پیرمرد: من باور دارم همان خدایی که او را به من هدیه کرد من را باز هم به او میرساند.
پرستار: این نامه را برای چه نوشته ای؟ از تو هزاران صفحه در دفترچه خاطراتت است که به توصیف او پرداخته ای...
پیر مرد: من دیگر معنی دفتر چه خاطرات را نمیفهمم، من که هیچوقت نمیتوانم آن بوسه شیرین را بر روی کاغذ بیاورم، نمیتوانم آن کهکشانی که بدون تلسکوپ در چشمانش دیدم را خلق کنم، نمیتوانم آن صدای موسیقی که از ضربان قلبش درست آن موقع که در آغوشم بود را خلق کنم...
از من مانده یک  روح که خیلی وقته قید جسمش را زده
این زمان لعنتی عقب نمیرود پس بگذار بگذرد
آنقدر که تن بی روحم روی این تخت بخوابد و صدای بوق دستگاه خبرش را به کل ساختمان بدهد...
این نامه را نوشته ام تا در درون تابوتم قرار دهید، تا اولین هدیه ای باشد که در جهان بعدی به او میدهم؛ میدانی اولین هدیه ای هم که در این دنیا به او دادم یک نامه بود،یک نامه که داخلش چند جمله ساده با چند بیت شعر بود که هیچگاه غیر از خودمان کسی او را ندید...
شاید در آن دنیا آن لحظه که او را دیدم و او را در آغوش گرفتم، همان لحظه که سرش را روی سینه ام فشار دادم تا ضربان قلبم را که برایش می تپد بشنود،کسی از دور دست ها بیاید و آن لحظه را بر روی کاغذ ترسیم کند و این میراث را در اولین صفحه این کتاب زندگی بچسباند.
بالاخره اینجا تیمارستانی است با هزاران نفر عاشق.

عصای سفید

۰ بازديد
بودن یا بودن
وقتی زاده شدم مثل هر نوزاد دیگری درک خاصی از خودم نداشتم تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که من مثل نوزادهای دیگر نیستم، به من شیرنمی دادند، مرا در آغوش نمیگرفتند و...
بزرگتر که شدم
عادت داشتم در اواسط شب شماره تلفن خودم را بگیرم تا مطمئن شوم واقعا وجود دارم!
بعد ها فهمیدم که این من نیستم
و مادرم مرا سقط کرده بود.
 
                                                                                                          مجموعه داستان کوتاه "دور"
                                                                                                        اثر مصطفا خواسته
 
تا به حال گذرش به این منطقه از شهر نیافتاده بود؛ فقط توصیفش را در صحبت های فک و فامیل هایش که از آنجا آمده بودند شنیده بود. شهر بزرگ زیرزمینی که میگویند همینجاست؟! مکان خوفناکی که هر لحظه ممکن است خطر از گریبان شب سر بیرون آورد جایی که بی گناهان زیادی قبل از آن که متوجه شده باشند، مرده بودند. در اینجا مرگ در کمین آدمهای بی ملاحظه است و اراذل و اوباش منطقه از آزادی و امنیت کامل برخوردارند.
زن با احتیاط در امتداد مسیر باریکش حرکت میکرد و خیلی ریز هوای پشت سرش را داشت؛ نکند خطری تهدیدش کند ناگاه و بی آنکه بداند با متحمل شدن فشار زیادی از پشت به سمت راه روی تاریک هل داده شد و در تاریکی مطلق کورمال کورمال در امتداد یک میله آهنی سرد پیش میرفت و تنها چیزی که به آن فکر میکرد این بود که تعقیب کننده ی خیالی اش او را گم کند...
- کی از این مخمصه خلاص میشوم ؟!
درست بعد از گفتن این جمله صدای جیر جیر گوش خراشی افسار اعصابش را در دست گرفت و ناگهان با لرزش زمین تعادل خود را از دست داد زمین خورد، از یک بخش از آن فضای تاریک  صدای قهقهه ای را شنید و مو به تنش راست شد؛ زن به محض سر پا شدن حضور تجمع زیادی از مرد های غریبه رو دور خود حس کرد که همگی زیر لب در حال پچ پچ کردن و یاوه گویی بودن، در همان لحظه استرس تمام وجودش را گرفت و به محض اینکه رویش را برگرداند صدای باز شدن دری آمد و هاله ای از نور را روی پوست صورتش احساس کرد.
با باز شدن در مردها به سمتش حمله ور شدند زن به چنگشان افتاد. از ته دل و با ترس جیغ زد... مردها که داشتند او را به داخل اتاق می کشیدند، با خودش آرزو کرد که ای کاش به دست تعقیب کننده اش می افتاد تا اینها...
 سرنوشت شومی در انتظارش بود و او با صدای لرزان به خودش میگفت ای وای این جا دیگر کجاست؟! من باید از اینجا بروم.
 آشغالها چه کیفی می کردند! هیچکس به صدایم گوش نمیکرد دست و پایش را گرفتند و کشان کشان از لابه لای یک عالمه مرد غریبه که به دلیل تعداد زیادشان تنفس برایش سخت شده بود بردندش به سمت آن هاله نور، صدایی از پشت میگفت سریع تمامش کن الان دیر میشود همانجا بود که ترس تمام وجودش را برداشت و در این گرداب تاریک جمعیت رفت پایین پایین و پایین تر احساس خفگی کرد داشت خفه میشد؛ و این یعنی مرگ... این احساس همان احساس قبل از مردن بود...
سپس...
بلندگو: تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد رفتن به ایستگاه شهید کلاهدوز یا ارم سبز را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلو های راهنما وارد خط چهار شوند.