قلب های نزدیک به هم

یادداشت های من برای شما

قلب های نزدیک به هم

۱ بازديد
خیلی وقت پیش با عواطفم کنار آمدم، دست تقدیر قلم را به سرنوشتم سپردم، خواستم فقط در مواقعی که چیزی روحم را جلا میدهد قلم را بر دست بگیرم، اما به این فکر نکردم که این جلا داده شدن روحم، ممکن است پیامدی عجیب با خود داشته باشد به نام بی احساسی، آری...  چیزی که تا به الان جزو صفات بارز این پسرک دست به قلم بوده است، چیزی که با آن لانه کبوتری در دل همه آدم های زندگی اش ساخت....
راستش برای مدتی فکر میکردم این عادت را کنار بگذارم و کلمات را در باغچه قلبم دفن کنم، اما نتوانستم، نتوانستم بیخیال شوم، مگر میشود بیخیال خاطرات عاشقانه شد، مگر میشود آن روز های رویایی را پشت سر گذاشت، مگر میشور آن صورت زیبا را از یاد برد...
من هزاران بار این آلبوم را ورق زدم، دفعات زیادی با بال های خیالی ام در آسمان پرواز کردم، در لا به لای ابر ها و هفت لایه آسمان دنبالت گشتم تا تورا پیدا کنم خیلی سال پیش بود که گفتم تو را دیگر باید در آسمان ها دنبالت گشت، چه حسی دارد تماشایت در لا به لای هزاران ابر درست همان لحظه که خورشید چشمش را کم کم روی ما میبندد و کل آسمان و زمین به رنگ سرخ در می آید، همان سرخی که همیشه روی لبانت جاری بود و با هر لبخند نگاهم را از دور ترین فواصل میدزدید.
یادم است قبل از همه این اتفاقات، قبل از این تخیلات کودکانه من، قبل از آن تراژدی بیابان، در همان روز گرم تابستانی، همان تاریخی که شبش سر از پا نمیشناختی برای سالیان سال برایم در اولویت بود و برایش تلاش میکردم تا شاید بتوانم بخندانمت، آخ که نمیدانی چه حسی داشت آن روز ها، تا به حال جایی شنیده اید که آغوش هم مزه داشته باشد؟  اما من بار ها و بار ها طعم آن آغوش شیرین را چشیدم و غرق شدم، تا به حال انسانی را دیده اید که از غرق شدن احساس شادی کند؟ من حتی از غرق شدن در درونت هم شاد بودم.
میدانی که دفعات زیادی سعی کردم تا زود تر خودم را به تو برسانم، میدانی که خیلی وقت ها دلتنگی امانم را میبرید و قید همه چیزم را میزدم خطوط روی پوستم و روان پریشانم گواهی میدهد که در نبودت تنهایی سختی را پشت سر گذاشتم، اما هر دفعه در رویاهایم، همان جا که تصویرت را روی تک تک دیوار هایم کشیده ام می آمدی و برایم شعر میخواندی... همان ترانه معروف گیلکی که میدانستی چقدر دوست دارمش را آرام آرام دم گوشم زمزمه میکردی...
 
چره از من دیلگیری دیلگیری من گنایی نارمه
(چرا از من دلگیری من گناهی ندارم)
بوخودا من تی عشقه تی عشقه یار به می دیل دارمه
(به خدا من عشق تو رو در سینم دارم)
چره از من دیلگیری دیلگیری من گنایی نارمه
(چرا از من دلگیری من گناهی ندارم)
بوخودا من تی عشقه تی عشقه یار به می دیل دارمه
(به خدا من عشق تو رو در سینم دارم)
کی بگفته تره کر کی بیگیفتم بیخبر من ایته یار دیگر
(کی بهت گفته که من بی خبر یار دیگه ای گرفتم)
همه تی دشمنیدی خواییدی کی مره یار تاودید از تی نظر
 
(همه دشمن تو هستن که میخوان منو از چشمت بندازن)
من با همه این خاطرات در دنیایی که دیگر تو را در آن نداشتم زندگی کردم، شب ها پشت فرمان برایت میخواندم و روز ها بین مردم برایت میخندیدم، خودت گفتی که هیچگاه نگریم تا موقعی که باز یکدیگر را در جای بهتری ببینیم، حال که کنار توام میخواهم زمان را فراموش کنم...
 
تا بتوانم کنارت همیشه در کنارت تنها باشم.
 
به قول جبران خلیل جبران: «تو به تنهایی جهان منی»
 
پرستار (هنگام گذاشتن نامه درون پاکت): فکر میکنی میتوانی پدایش کنی؟
پیرمرد: من باور دارم همان خدایی که او را به من هدیه کرد من را باز هم به او میرساند.
پرستار: این نامه را برای چه نوشته ای؟ از تو هزاران صفحه در دفترچه خاطراتت است که به توصیف او پرداخته ای...
پیر مرد: من دیگر معنی دفتر چه خاطرات را نمیفهمم، من که هیچوقت نمیتوانم آن بوسه شیرین را بر روی کاغذ بیاورم، نمیتوانم آن کهکشانی که بدون تلسکوپ در چشمانش دیدم را خلق کنم، نمیتوانم آن صدای موسیقی که از ضربان قلبش درست آن موقع که در آغوشم بود را خلق کنم...
از من مانده یک  روح که خیلی وقته قید جسمش را زده
این زمان لعنتی عقب نمیرود پس بگذار بگذرد
آنقدر که تن بی روحم روی این تخت بخوابد و صدای بوق دستگاه خبرش را به کل ساختمان بدهد...
این نامه را نوشته ام تا در درون تابوتم قرار دهید، تا اولین هدیه ای باشد که در جهان بعدی به او میدهم؛ میدانی اولین هدیه ای هم که در این دنیا به او دادم یک نامه بود،یک نامه که داخلش چند جمله ساده با چند بیت شعر بود که هیچگاه غیر از خودمان کسی او را ندید...
شاید در آن دنیا آن لحظه که او را دیدم و او را در آغوش گرفتم، همان لحظه که سرش را روی سینه ام فشار دادم تا ضربان قلبم را که برایش می تپد بشنود،کسی از دور دست ها بیاید و آن لحظه را بر روی کاغذ ترسیم کند و این میراث را در اولین صفحه این کتاب زندگی بچسباند.
بالاخره اینجا تیمارستانی است با هزاران نفر عاشق.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد