عصای سفید

یادداشت های من برای شما

عصای سفید

۱ بازديد
بودن یا بودن
وقتی زاده شدم مثل هر نوزاد دیگری درک خاصی از خودم نداشتم تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که من مثل نوزادهای دیگر نیستم، به من شیرنمی دادند، مرا در آغوش نمیگرفتند و...
بزرگتر که شدم
عادت داشتم در اواسط شب شماره تلفن خودم را بگیرم تا مطمئن شوم واقعا وجود دارم!
بعد ها فهمیدم که این من نیستم
و مادرم مرا سقط کرده بود.
 
                                                                                                          مجموعه داستان کوتاه "دور"
                                                                                                        اثر مصطفا خواسته
 
تا به حال گذرش به این منطقه از شهر نیافتاده بود؛ فقط توصیفش را در صحبت های فک و فامیل هایش که از آنجا آمده بودند شنیده بود. شهر بزرگ زیرزمینی که میگویند همینجاست؟! مکان خوفناکی که هر لحظه ممکن است خطر از گریبان شب سر بیرون آورد جایی که بی گناهان زیادی قبل از آن که متوجه شده باشند، مرده بودند. در اینجا مرگ در کمین آدمهای بی ملاحظه است و اراذل و اوباش منطقه از آزادی و امنیت کامل برخوردارند.
زن با احتیاط در امتداد مسیر باریکش حرکت میکرد و خیلی ریز هوای پشت سرش را داشت؛ نکند خطری تهدیدش کند ناگاه و بی آنکه بداند با متحمل شدن فشار زیادی از پشت به سمت راه روی تاریک هل داده شد و در تاریکی مطلق کورمال کورمال در امتداد یک میله آهنی سرد پیش میرفت و تنها چیزی که به آن فکر میکرد این بود که تعقیب کننده ی خیالی اش او را گم کند...
- کی از این مخمصه خلاص میشوم ؟!
درست بعد از گفتن این جمله صدای جیر جیر گوش خراشی افسار اعصابش را در دست گرفت و ناگهان با لرزش زمین تعادل خود را از دست داد زمین خورد، از یک بخش از آن فضای تاریک  صدای قهقهه ای را شنید و مو به تنش راست شد؛ زن به محض سر پا شدن حضور تجمع زیادی از مرد های غریبه رو دور خود حس کرد که همگی زیر لب در حال پچ پچ کردن و یاوه گویی بودن، در همان لحظه استرس تمام وجودش را گرفت و به محض اینکه رویش را برگرداند صدای باز شدن دری آمد و هاله ای از نور را روی پوست صورتش احساس کرد.
با باز شدن در مردها به سمتش حمله ور شدند زن به چنگشان افتاد. از ته دل و با ترس جیغ زد... مردها که داشتند او را به داخل اتاق می کشیدند، با خودش آرزو کرد که ای کاش به دست تعقیب کننده اش می افتاد تا اینها...
 سرنوشت شومی در انتظارش بود و او با صدای لرزان به خودش میگفت ای وای این جا دیگر کجاست؟! من باید از اینجا بروم.
 آشغالها چه کیفی می کردند! هیچکس به صدایم گوش نمیکرد دست و پایش را گرفتند و کشان کشان از لابه لای یک عالمه مرد غریبه که به دلیل تعداد زیادشان تنفس برایش سخت شده بود بردندش به سمت آن هاله نور، صدایی از پشت میگفت سریع تمامش کن الان دیر میشود همانجا بود که ترس تمام وجودش را برداشت و در این گرداب تاریک جمعیت رفت پایین پایین و پایین تر احساس خفگی کرد داشت خفه میشد؛ و این یعنی مرگ... این احساس همان احساس قبل از مردن بود...
سپس...
بلندگو: تئاتر شهر، مسافرین محترمی که قصد رفتن به ایستگاه شهید کلاهدوز یا ارم سبز را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلو های راهنما وارد خط چهار شوند.
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد