چهارشنبه ۰۸ آذر ۰۲ | ۲۲:۴۶ ۲ بازديد
حسین پناهی میگوید:
کلماتی هست که میمیرند، کلماتی هست که کلماتِ دیگر را میبلعند، کلماتی هست که با هیچ پاککنی پاک نمیشوند، کلماتی هست که در خواب راه میروند، کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است، کلماتی هست که مثلِ تختهسنگهای دامنهی کوهستان خیس از بارانِ شبانهاند و در زیرِ نورِ ستارگان برق میزنند، کلماتی هست که هیچوقت به دنیا نمیآیند، کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند، کلماتی هست که مادر ندارند، کلماتی هست که خود را میسوزانند، کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند، کلماتی هست که بستگی دارند، کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول میکنند، کلماتی هست که سرِ زا میروند، کلماتی هست که تنهایند، کلماتی هست که دزدیده میشوند، کلماتی هست که دل را به لرزه میاندازند،کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار میچسبد.
بگذار همین اول سراغ اصل مطلب برویم، بگذار تا از مقدمه و شعر و تفصیر و احساسات احاطه شده روی مرز خیال و واقعیت عبور کنیم تا شاید بهتر همدیگر را بفهمیم، ما که دیگر روز و شب برایمان معنی ندارد و در هر دو صورت در تاریکی گرفتار شده ایم، ما که دیگر سیاه و سفید هم یادمان رفته و در این روزگار خاکستری ناتوان ماده ایم، مایی که جوانیمان را در لا به لای جملات ترسناک میگذرانیم، گمانم دیگر آن روزها به سر رسیده باشد که میگفتند این مردم هر چه سرشان بیاید حقشان است. امروز هیچ ظلمی حق این مردم نیست و جان همه عزیز است، بیآنکه حتی نام و نشان تمام این جانهای عزیز را دانسته باشیم. این روزها تازه داریم میفهمیم که دوست داشتن کسی که تنها اشتراکش با ما زیستن در یک محدوده جغرافیایی مشترک است، چه حسی دارد. میفهمیم که بزرگترین آدمها آنهایی نیستند که نامشان ورد زبانهاست که بزرگترین آدمها میتوانند ساکن کوچکترین و مهجورترین شهرها باشند. تازه این روزهاست که میفهمیم قویترین پدرها و مادرها با ما در همین سرزمین زندگی میکردهاند. آدمهایی که تا همین چند ماه پیش زندگی معمول خودشان را داشتند و حالا وارد حماسیترین روایت زندگیشان شدهاند. پدر و مادرهایی که خودشان بهتنهایی کتابند، مدرسهاند، دانشگاهند و خشم صدایشان از بغض گلویشان بزرگتر است. گاهی در این روزها حیرت میکنیم که جسورترین آدمها نه هنرمندند، نه صاحبنام که مردم عادیاند و حالا خشممان خطوط داستانیمان را بههم رسانده. داستانی که من اسم این فصلش را گذاشتهام: «نترسیدن»
من در این دوران در درونم کوه هایی را فرو ریختم، احساسات زیادی را در درون خودم سرکوب کردم، شاید دیگر آن آدم قبل نشوم، شاید دیگر نتوانم همه آن رویا ها را تداعی کنم، چرا که همه مان به این جمله کمدی سیاه عادت کرده ایم که این روز ها زیاد میشنویم که میگویند: از ما که گذشت..
اما از این دنیای ویران شده ما جوانان بدون تاریخ هنوز یک ساختمان آجری باقی مانده، همان ساختمانی که در آخرین لحظات هر آخر شب درست زمانی که زانو هایت را در آغوشت میگرفتی آجر به آجر ساختی و آن امید بود... نه برای خودمان، براین کسی که دوستش داشتیم، یا بهتر است بگویم برای خودمان در کنار کسی که دوستش داریم .
امید به تماشای خنده هایشت با موهای رقصان در باد ، امید به گرفتن دستانش در وسط ازدهام میدان ولی عصر، به در آغوش کشیدنش در ایستگاه تئاتر شهر، به بوسیدن پیشانیش در پشت همه چراغ قرمزی های شهر...
خوش به حال خدا...
فقط تصور کن از اون بالا همه این تصاویر خلق شده توسط ما را میبیند و چه عشقی میکند از این همه زیبایی،این همه عشق، این همه آزادی...
آزادی که در آن نگران چشم های دیگران نیستیم، نگران دیروقت شدن و تاریکی هوا نیستیم، نگران لحظه جدایی و شب بخیر گفتن هایمان در دم در خانه های یکدیگر نیستیم چون در بهاری که شکوفه هایش بر روی سرنوشتمان میریزند...
در تابستانی که آفتاب صلح بر ما میتابد...
در پاییزی که صدای قدم هایمان روی برگ های خشک شده موسیقی دل نواز خلق میکند...
و در زمستانی که دانه های برف روی موهایمان مینشیند؛ ما همدیگر را داریم و با هر لحظه نفس کشیدن در این دنیا فریاد میزنیم که ما هنوز هستیم، ما هنوز و جود داریم.