نامه بدون گیرنده

یادداشت های من برای شما

نامه بدون گیرنده

۱ بازديد
قطار کلمات عجیب و غریبم باز به راه افتاد، بعد از گذشتن از کوه احساس و دره  منطق رسیدم به ایستگاهی که هرچند وقت یکبار سری به آن میزنم، منظورم همان قصر شیشه ای ساخته شده در قلبم که تقریبا اولین چیزی بود که در این شخصیت جدید شکل گرفت در همان سال های خیلی دور که خجالتی بودم و توانایی بیان حتی کلمه ای نداشتم، مثل یک جوانه  شروع به روییدن کرد و روز به روز بر شاخ و برگ های تجربه و کلماتش اضافه شد تا جایی برسد که این کلمات زنجیر وار به هم وصل شود و معنایی پیدا کند که شاید روح و قلبت را لمس کند... .
آری این رویا محقق شد من جملات زیادی خلق کردم ؛خیلی ها را نوشتم، خیلی ها را بیان کردم و خیلی ها را در درون خودم حبس، اما چیزی که همیشه برایم هم دشوار و هم شیرین بوده نوشتن درباره همانیست که این آلبوم خاطرات را برایم ساخته، همانی که سالیان سال است برایش مینویسم و امشب از آن شب هایی است که میخواهم این آلبوم را ورق بزنم،  با اینکه هنوز بسیاری از این صفحات خالی است اما مرور ثانیه به ثانیه همین مقدار صفحات پر هم شیرین است و بس... .
من کتاب های بسیاری خوانده ام، فیلم های زیادی دیده ام، به سفر های زیادی رفته ام حتی در اعماق تخیلات خودم چیز های عجیب و غریب زیادی دیده ام اما هیچکدام به زیبایی آن لبخند ساده ات که من را میخکوب بند بند جزئیات صورتت کرد نرسید و هیچکدارم آن طور که تو به روی من خندیدی در ذهنم حک نشد، همان صبح زودی که بر حسب عادت یا وظیفه باید در کنار هم قرار میگرفتیم در همان ساعت ها وقتی هر دویمان از شد بی خوابی مبتلا به بی حوصلگی و خستگی بودیم و بر حسب وظیفه مجبور به خندیدن در همان ساعت صبح بودیم؛  تو با من جوری مهربان بودی که من دیگر هیچ نیازی در اطرافم حس نمیکردم، عجیب نیست؟!  عادی ترین روزی که هر کدام از ما میتوانیم در زندگیمان داشته باشیم ناگهان با مقداری لبخند تبدیل به به یاد ماندنی ترین لحظه زندگی ات می شود.
 
اما گاهی اوقات کوتاهی کردم به اقتضای سنم نیمه پر لیوان را ندیدم ، جایگاه و داشته های خود را ندیدم؛ شدت نشستن مهرت بر دلم بر جایی رسید که حسرت شاعر نبودنم بر دلم ماند تا برایت از علاقه ام شعر بگویم و برای دیگران شعر تو را...
حسرت خوردم که چرا نقاش نشدم تا شاید بتوانم آن روی ماهت را بر روی بوم نقاشی ام درست همانطور که در آن صبح به یاد ماندنی در دلم ماندی بکشم... ،  آری حسرت های زیادی از کل نکرده هایی که شاید میشد یا میتوانستم برایت بکنم در دلم کاشتم و با گذر زمان به خود آمدم و دیدم درخت یاد و خاطره ات هزاران کلمه را در کنار هم چیده است و من فقط با همین کلمات و توصیفت در همین جملات در طی سالیان سال برای کسانی که در دنیای من بودند تصویرت را همانطور که باید خلق کردم و با همین کلمات شعرت را طوری سرودم که در این جامعه که شاملو و آیدا تمام خط خطی های عاشقانه جوانان را میسازد، بتوانم روح آنان را لمس کنم.
من کوچک بودم و میخواستم برای یک نفر مهم باشم میخواستم یک نفر رنگ مورد علاقه ام، غذای مورد علاقه ام،کتاب مورد علاقه ام ‌را از من بپرسد و گاهی برای خود شیرینی کردن هم که شده رنگ لباسش،رنگ مورد علاقه ی من باشد.
می خواستم همان یک نفر تاریخ تولدم را فراموش نکند بیرون که میروم بگوید مراقب خودت باش و من به خاطر او هم که شده مراقب خودم باشم. من میخواستم یک نفر مدام از من بپرسد، مدام از خودش بگوید... بپرسد من کجا می‌روم،چه می‌پوشم،چه می‌خوانم،چه می‌خواهم...  می خواستم یک نفر هر صبح،به من صبح به خیر و هر شب به من شب به خیر و در میانه ی روز «دلم برایت تنگ شده» بگوید یه نفر حواسش به گریه هایم و نگاهش به خنده هایم باشد
 
آری دنیای کوچکی بود و دلی کوچک ولی خالی از محبت در سینه داشتم، از میلیارد ها آدم روی کره زمین فقط یک نفر را برای قلبم مد نظر داشتم، اما زمانه آن روی دیگرش هم به موقعش برایمان رو کرد، اگر بخواهم لحظه دقیقش را پیدا کنم همان لحظه ای بود که برای اولین بار دستم را روی شن ها بیابان گذاشتم، همان لحظه که بالای سرم میلیارها ستاره دیدم، همان لحظه که دیدم مثل من و احساساتم تعداد زیاد و بی شماری وجود دارند،  همان لحظه که از آن جمعیت رقصان دور آتش در آن شب تاریک که نور ستاره ها روشناییمان بود نتوانستم تو را پیدا کنم...
 
همان لحظه بود که ترسیدم و با خود گفتم تروخدا جای دوری نباشی، تروخدا همین حوالی باشی، این صحرا خیلی بزرگه و نمیخواهم دل نگرانت باشم اما آن شب طولانی که به اندازه یک عمر برایم گذشت بدون تو سر شد، با اینکه در میانه تابستان بود، از شدت سردی بدنم توانایی حرکت نداشتم، صبح شد زمانه این تن بی حرکت من را به تو رساند، تویی که جلویم دراز کشیده بودی و مثل من تنت سرد بود، تویی که حرکت نمیکردی و مثل من دست و پایت خشک بود، تویی که خنده بر لب نداشتی و مثل من اخم کرده بودی؛ همه چیزمان دقیقا مثل هم بود جز اینکه من نفس میکشیدم و تو دیگر نفس نمیکشیدی.
 
میگویند در مواقع بحرانی مغز انسان توانایی دست یابی به دفن شده ترین خاطرات راهم دارد؛ یادم می آید آن موقع که تن بی جانت را در آغوش گرفتم مدام به صورت نا خدا گاه آن ترانه معروف گیلکی را زیر لب میخواندم:
بیا مره یاری بدن (بیا منو یاری کن)
می دیله دیل داری بدن (به دلم دلداری بده)
کی زندگی همش غمه ( همه ی زندگی غمه)
یه دونیا غم می همدمه ( یه دنیا غم همدمه)
ننی چیجور غم دارمه (نمیدونی چه غمی دارم )
تره می ور کم دارمه ( تورو کنارم کم دارم )
می آرزو می دیل خوشی...انه که تو بیی نشی (همه ی آرزو و دلخوشی من اینه....که بیای و نری)
 
میدانی چند وقت گذشته؟ 
 
از آن روز دیگر مثل سابق نشدم، با یاد و خاطره اش نقابی از لبخندی برای خود ساختم تا دیگران نفهمند که آن سرمای جسم بی جانت هنوز که هنوز در دلم مانده، از آن روز عادتم قدم زدن در پارک های سعادت آباد و نشستن روی نیمکت های شهری است، از آن روز فرق من و تو فقط مقداری تپش قلب و مقداری تتفس بود.

آری این منم یک پسر جوان که حسابی پیر است.
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در ناجی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.