مغازه کتاب فروشی

یادداشت های من برای شما

مغازه کتاب فروشی

۱ بازديد
در این چند وقت که خودکارم روی میز مانده بود فرصتی به خودم دادم تا بازدیدی از کلیه خاطراتی که با هم ساختیم بزنم، از همان اول اول زمانی که همه چیز فقط به چند جمله کوتاه ختم میشد، زمانی که ژانر مشخصی نبود و المان خاصی در جملاتم وجود نداشت؛ از همانجایی که سفرم آغاز شد و جلو آمد از خاطرات زیبا، شیرین، تخل، یا حتی بد هم گذر کرد و کار به جایی رسید که دیگر تیغ قضاوت هم روی آن کند شد و کلمات و جملاتم با قلبم و مسیر و زیبایی اش را با مغزم انتخاب کردم حاصلش شد این مغازه چند در چند.
مغازه ای که تمام تلاشم را کردم تا نمایشش در هر چهار فصل سال برایت زیبا باشد، جایی که در آن قبل از خرید یا مطالعه یا رشد اول همه را به آرامش در آن دعوت میکنم؛ جایی که دوست دارم همه به آن بیایند و برگی از احساس خودشان به دیوار یادگاری اش اضافه کنند، دوس دارم در آن همه با من حرف بزنند تا یادم نرود این نور زرد رنگ و این کتاب ها باعث وجودتان برای من شده است.
اره سخته اما گاهی اوقات میزنم من به تخته...
اوج عشق کارم از تک تک جزئیات اول صبحم شروع هر روزم شروع میشود از صدای باز کردن قفل تا جارو کشیدن دم در و روشن کردن سماور و آماده شدن برای حضور همه دوستانم؛ آن هم در پاییزی پر بارش که با پالتو ها و کت ها رنگارنگ به مغازه من می آیید؛ تورم و اقتصاد و همه بدی های سیاه را فراموش میکنید و برایم از کتاب هایی که خواندید، یادداشت هایی که نوشتید خاطرات شیرینتان با کسی که دوستش دارید برایم میگویید؛ من رسپی دمنوش معروفم را به خاطر می آوردم با ریختن عسل و آب لیمو و نعنا و گل گاو زبان به همراه به لیمو و بهار نارنج و کمی چای ترش عطری صمیمانه و با یک فنجان دمنوش عشق خود را به تک تکون ابراز میکنم.
دقیقا مثل حالت متن هایی که برایتان مینویسم بالحنی ادبی و محترمانه شروع میکنم و کمی بعد ناخواسته میبینم که دارم صمیمانه برایتان جمله بندی میکنم
دوسدارم فقط در اول صبح و موقع غروب آفتاب رادیو مغازه ام روشن شود، دوسدارم از آن آهنگ هایی با ساز های مورد علاقه ام پخش شود، دوسدارم گل هایم همیشه سبز و چند میز مطالعه ام خالی نباشد، میخواهم شب که میشود با مهمانانم مغازه ام را ببندم، میخواهم مکانی داشته باشم که در تاریخ نماند، میخواهم به معنای واقعی کلمه لحظه را به همه هدیه کنم.
دقیقا مثل حالت متن هایی که برایتان مینویسم با لحنی ادبی و محترمانه شروع میکنم و کمی بعد ناخواسته میبینم که دارم صمیمانه برایتان جمله بندی میکنم.
اما در یکی از همان روز ها که نسبتا هوا گرمتر بود و مغازه شلوغتر، موقعی که چند نفر به قصد مطالعه پشت میز بودند و چند نفر هم به قصد خرید جلوی صندوق ایستاده و منتظر بودند و بوی قهوه دم شده فضای مغازه را گرفته بود همه توجهشان به حرف یک نفر جلب شد؛ دختر بچه کوچولویی که داشت کتاب داستانی برای خود میخرید؛ قبل از اینکه از بقیه پولش را از من بگیرد پرسید که آقا....
آن شخصی که عکسش را به دیوار پشت سرتان زدید چه کسی است؟
پشت نگاه معصومانه آن دختر تقریبا ده یازده نگاه دیگر به من خیره شد و فهمیدم که این سوال، سوال همه آنها نیز بوده است...
به او گفتم من پاییز که شروع فصل ریزش برگ هاست را با عشق شما مشتریانم گذراندم اما این عکس چیزیست که با آن از زمستان را نیز عبور میکنم
در آن لحظه آن کودک متوجه نشد که منظورم چیست اما فکر کنم بقیه فهمیدند که در شروع زمستان قرار است این صندلی اضافه پشت دخلم هم صاحب پیدا کند.
پاییز به آخرای خود رسید ، چون که همه برگ ها ریخته بود تابلو مغازه ام کامل مشخص شده بود و دیگر آمدن مشتری هایم را قبل از اینکه از خیابان عبور کنند و به در برسند میدیدم...
کم کم دانه های برف از سبد مهر خداوند سر خوردند و رنگ سفید شد پس زمینه هر چیزی که میدیدم دقیقا یک ساعت بعد از اینکه بخاری را روشن کردم بخار تمام شیشه های مغازه را گرفت، صدای رادیو کم بود و داشتم کتاب شازده کوچولو را میخواندم که چشمم به از پنجره بخار گرفته به آن سمت خیابان افتاد و توانستم تشخیص بدم که یکی دارد رو به مغازه از خیابان عبور میکند اما یک چیزش متفاوت بود چیزی که توجه مرا شدیدا در برگرفته بود...  بوی عطر، عطری آشنا که باعث شده بود نتوانم هیچ چیز دیگری را غیر از اون ببینم، دیدم که به سمت در نرفت و مستقیم با قدم های آرام و راحت به سمت پنجره ای آمد که من در آن سمتش نشسته بودم؛ کمی مکس کرد و بعد با دست دستکش به دستش بخار روی شیشه را کنار زد....
 
آن قاب عکس سوال برانگیز زنده شد...
 
 
ادامه دارد...
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در ناجی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.